دستم بسویش چون گدایان باز گشته
این غیبت کبری مهدی راز گشته
گر یک نظر سوی محُبانش نماید
دردی نباشد جملگی در ناز گشته
از رفتن و از آمدن این همه زائر
فهمیده ام اندر حرمت هست خبرها
تا نَم بنشیند به دو چشم تَرم ای دوست
فهمیده در این اشک حرم هست اثرها
می روم پای برهنه سوی شهر کربلا
می روم با صد نوا و صد امید و صد خطا
ابتدای مقصدم شاه نجف باشد ولی
انتهای مقصدم سردار تنهای سپاه
ای عمه ببین از سفر آمد پدر من
تا آنکه ببیند، که چه آمد به سَرِ من
امشب سر بابا، روی دامن بُگُذارم
گویم که پدر، با تو سُخن هاست که دارم
« در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری است »
بر سر پیری گنه آلودگی واویلتاست
راه زیبایی به سوی معرفت گردیده باز
آن « مشایه » رفتن اهل دلی تا کربلاست
باز هم اهل سحر باید شد
در کوی حسین دَر به دَر باید شد
در روز چهلم از غروب خورشید
با پای پیاده رَهسپَر باید شد
از دیدن مادر به تب و تاب منم
افتاده لب دجله ی پر آب منم
آبی نزنم بر لب خود، قبل حسین
لب تشنه ام و چشمه ی آداب منم
جان زهرا آنقدر آسان مَبَر نام حسین
نام مولایم حسین در عرش غوغا میکند
گَر گرفتاری بخوان مولای خود با سوز و آه
هر گِره در هر کجا باشد حسین وا می کند
سحر یعنی مناجات شبانه
سحر یعنی کمیل عاشقانه
سحر یعنی رسیدن تا به جایی
که ناید بر زبانت جز الهی
چندی است که لبها بشکایت نگشودیم
چون مَحو وجود و کَرم و نُور تو بودیم
ِاسپند نگشتیم و به آتش نَپریدیم
راضی چو بگشتیم، رضایت بِرُبودیم
یک شبی در دل خود کرده به نجوا سخنی
هاتفی داده جوابم که به گفتار اینجاست
تشنه ام بر مِی تو، آه خدایا مِی کُو
سر تعظیم فرود آر که آن یار اینجاست