ای عمه ببین از سفر آمد پدر من
تا آنکه ببیند، که چه آمد به سَرِ من
امشب سر بابا، روی دامن بُگُذارم
گویم که پدر، با تو سُخن هاست که دارم
آخر تو کجا رفتی و من بی کس و تنها
گم گشتم و آمد به بَرَم حضرت زهرا
آن شب که شدم گم من از آن خیل اسیران
تنها شدم و همدم من خار مُغیلان
ناگه زِ سیاهی به بَرَم مادری آمد
دستش به کمر، خنده به لب، یاوری آمد
آرام مرا در بغلش جای نموده
فرموده چرا صورت زیبات کبوده
گفتم من از آن روز که رفته است عمویم
سیلی زِ پلیدان برسیده است به رویم
هم عمه و هم من، همه ی کودک و زنها
در بین حَرامی بِنِگر، خسته و تنها
با خنده بگفتا که چه غم، مادرت اینجاست
فهمیدم از این حرف که او، حضرت زهراست