دستم بسویش چون گدایان باز گشته
این غیبت کبری مهدی راز گشته
گر یک نظر سوی محُبانش نماید
دردی نباشد جملگی در ناز گشته
امشب مرا بر دیدنش امید باشد
گرچه گناهان باعث تردید باشد
اما دلم خوش باشد اندر این گُمانم
چون رحمت بی انتها در دید باشد
عشقش دلم را سخت می خواند به سویش
تردید جایز نیست مِی خور از سبویش
چون مِی خوری حَدی بَرَت جاری بگردد
اکنون چو خواهی مِی بخور یا رو زِ کویش
این است شراب ناب، نِی آن خُمر دنیا
باشد خماری زین شرابش اهل عقبا
گر خوش ببینی رحمت است حدش برادر
لبریز کن جامت که تا وقت است حالا
رو رو که با تردید از این مِی ننوشی
از بهر نوشیدن بباید سخت کوشی
چون صاف گشتی همچو خوبان دو عالم
در دیگ رحمانیت مولا بجوشی
صد بار گفتم باز می گویم که این مِی
آن راه صد ساله، شبی را می کند طی
گر دل ببندی بر مِی و بر عشق و ساقی
مرکب سوار عشق هستی و بگو هِی
راهی که عرفان و تصوف در تَکاپُو
از روز و ماه و سال و عمری در پِی او
بگذاشتند و بر گذشتند از علایق
با عشق طِی کن در شبی با جمله ی هُو