دیشب دوباره مَستی
بِگرفت راه ما را
گفتا کُجا تو زاهد
در این دل سیاهی
گفتم به دَرگه دوست
ما را بُود نیازی
از این سبب مرا شب
با خود نموده راهی
گُفتا مَگر دَرِ دوست
در شب نَبسته باشد
گُفتم جُداست این دَر
خواند تو را چو خواهی
گفتا رِفاقتی هست
بین تو و رفیقت
ما را چه سود از این دَر
چون نیست کوره راهی
گفتم که دوست خواند
هر لحظه عاشقان را
تا آنکه در دل شب
گویی سخن به آهی
گفتا مرا چه کار است
با آه و گریه و غم
مِی خورده ام از این رو
من را بخوان تو شاهی
گفتم کجاست آن تخت
شاهی ندیده باشم
من نفس مُرده بینم
با صد نفس تباهی
گفتا بُرو از این رَه
جانت به دست خود گیر
گر صحبتی نمایی
از این غضب به چاهی
گفتم مرا مَترسان
از مستی و نفهمی
گر دوستم بخواهد
صد چون تویی نخواهی
این رَه به من حلال و
راه رفیقم آزاد
پس توشه ات بِگیر و
رو بر منی چو کاهی
از این سخن هَراسان
رفت از بَرم به مَستی
لب را گزیده و گفت
امشب تو شاه راهی
ناگه زِ خواب غَفلت
از جای خود پریدم
دیدم سحر رسیده
من ماندم و الهی
فهمیدم آن که مَست است
این نفس سرکش است او
شبها رهم ببندد
بر اشک و گریه آهی
سجاده ام گشودم
بر دلبرم بگفتم
من جز تو کس ندارم
بر من نگاه، گاهی
با خنده از رفیقم
بر من پیامی آمد
خوش آمدی « کمیلا »
امشب تو در پناهی