یاد آن صوفی صافی باش هوش
چون که فرموده کلام حق به گوش
مرغ جَذبه چون شوَد پَرّان زِ عشق
پر زَند دل سوی صحرای دمشق
غرق گناه و آه و بی ارزش صدایی
یا رب نگاهی، گاه گاهی،گاه گاهی
من را ببین در مَستی دنیا گرفتار
افتاده در چاه و نباشد کُوره راهی
خواست این دل برود تا حرم یار نرفت
هرچه گفتم که بُرو، این دل بیمار نرفت
گفتمش هست خریدار به بازار عمل
نیش خندی بِزَد و بر سَرِ بازار نرفت
باز هم در سَحری، نام تو بر لب آمد
بازهم خیره سری، سوی تو با تَب آمد
بازهم ذکر ثنا و صنم و صوت حَزین
این غلام قمر از، وادی هر شب آمد
منم عبد فراری، آمدم باز
بر این درگاه نورانی، به صَد ساز
نِگر باز آمدم، یادم نمودی
اگر من آمدم، یادم تو بودی
باز آمد جمعه شب من هم دعا خوانت شدم
بر سر خوانت نشسته باز مهمانت شدم
باز هم توفیق حاصل گشت اندر این سرا
آیم از لطف حسینت آن شَهِ کرب و بلا
یک شبی در دل خود کرده به نجوا سخنی
هاتفی داده جوابم که به گفتار اینجاست
تشنه ام بر مِی تو، آه خدایا مِی کُو
سر تعظیم فرود آر که آن یار اینجاست
زندگی ام غرق عصیان و گنه گردیده است
توشه ی من غیر حسرت، ناله ای جز آه نیست
هر چه می گردم در این دنیای تاریک دلم
روزگارم لحظه ای با بخت خوش همراه نیست