تازه این دل به غم یار کمی خو کرده
هرچه در سینه ی خود داشته او رو کرده
ای برادر تو کجایی که دلم سخت فسرد
زینبت پیرهن کهنه ی تو بو کرده
تازه این دل به غم یار کمی خو کرده
هرچه در سینه ی خود داشته او رو کرده
ای برادر تو کجایی که دلم سخت فسرد
زینبت پیرهن کهنه ی تو بو کرده
نیمه شبی نام تو بر لب رسید
در وسط سینه عطش می تپید
تشنه ترین تشنه کنار تو سیر
کُل جهان از عطشت گشته پیر
تشنه لبی نام تو را می چشید
فارغ از عالم شد و از خود رمید
سختی ره در طلبش فاش شد
باز طلب کرد و به جانش خرید
هر کسی که میل رفتن، بر حریم یار داشت
زندگی، مال و زن و کودک، به پستویی گذاشت
بی تکلف، بی تعلق، صاف و ساده، بی ریا
قلب خود را در ره جانان نموده، کیمیا
عطشی بود در این شهر بلا، واویلا
تشنه بودند همه اهل ولا، واویلا
عموی تشنه ی شش ماهه ی من در اینجا
چون به گریه طلبید آب زِ ما، واویلا
عطشُ و تشنگیُ و سلسله ها را دیدم
وسط معرکه من، صوم و صلا را دیدم
تازه لبخند به لبهای عمویم گُل کرد
گُل خون، تیر سه شعبه و وفا را دیدم
در لحظه ی اتمام حج آن ختم مُرسَل
آمد برای حضرتش یک وحی مُنزَل
کَز بهر اکمال رُسُل، امر الهی
باید که رَه روشن شود، از هر تباهی