تشنه لبی نام تو را می چشید
فارغ از عالم شد و از خود رمید
سختی ره در طلبش فاش شد
باز طلب کرد و به جانش خرید
گفته شد آخر به کجا خیره سر
خیره سری مست به سر می دوید
قرعه چو بر بار امانت زدند
جهل بشر را همه عالم بدید
اهل زمین؛ اهل سما؛ در عجب
بار امانت چه توانی کشید
ای بشر جاهل پُر ادعا
کوه از این بار امانت خمید
چون که بفهمید؛ چه آمد سرش
اشک طلب کرد و ز عالم رهید
حضرت سلطان سلامٌ علیک
خیره سری با غم دوران رسید
پای پیاده زحرم تا حرم
نور امیدی به دلش شد پدید
از حرم حضرت سلطان عشق
تا به حریم حرم حق رسید
مُرده بود اندر حرم عیسوی
حال بر آن مُرده خودش می دمید
این سخنم در بر تو یادگار
سخت، ولی بار به اهلش رسید