خواست این دل برود تا حرم یار نرفت
هرچه گفتم که بُرو، این دل بیمار نرفت
گفتمش هست خریدار به بازار عمل
نیش خندی بِزَد و بر سَرِ بازار نرفت
گفتمش شور و شعورت به کجا پَر زده است
فَقر خود کرد بَهانه، سوی اَغیار نرفت
گفتمش پس چه شده، از چه چنین بی خبری
سر تکان داد به غفلت، به بَرِ یار نرفت
گفتمش بانگ انا الحَق زِ سما می شنوی
جان به چنگال گرفت و سَرِ آن دار نرفت
گفتمش گر که بیاید زِ سفر یار غریب
غُربت یار بِدید و سوی پیکار نرفت
گفتمش سوخته شو، از چه تو بر پا هستی
خنده ای کرد به جهل و به دل زار نرفت
گفتمش خاری و بی گل، تو چه ارزش داری
اثر خار بدید و سوی گلزار نرفت
گفتمش هیچ ندانی که به گَردون چه خبر
خواب غفلت بنمود و پِی اسرار نرفت
گفتمش چند سحر در پی یارت رفتی
گفت افسانه نگو، در پِی دلدار نرفت
گفتمش گریه نمودی و عزاداری هم
در عمل خُلق تو بر خُلق علمدار نرفت
گفتمش تا به کجا حِیرت و حیرانی و درد
این صفات از بَرِ آن است که با یار نرفت