یاد آن صوفی صافی باش هوش
چون که فرموده کلام حق به گوش
مرغ جَذبه چون شوَد پَرّان زِ عشق
پر زَند دل سوی صحرای دمشق
منصبم جارو کشی بر صحن و ایوان رضا
فخر شاهی می فروشم من بر این عالم خدا
از سحر تا پاسی از شب نوکری کار من است
عرض حاجت می نمایم من به آقایم رضا
لحظه های وداع مهمانی است
در تلاطم دلم چه طوفانی است
چهره ی عاشقان مست علی
یک تلائلو زِ نور ربانی است
خداحافظ ای ماه خوب خدا
چگونه شوم از حضورت جدا
خداحافظ ای گریه های سحر
نگر روسیاهم، مرا هم بخر
امان از قیامت، همان روز سخت
زمین و زمان می شود تیره بخت
در آن لحظه هستند کَثیری پریش
همه اهل دنیا دلی ریش ریش