تشنه لبی نام تو را می چشید
فارغ از عالم شد و از خود رمید
سختی ره در طلبش فاش شد
باز طلب کرد و به جانش خرید
هر کسی که میل رفتن، بر حریم یار داشت
زندگی، مال و زن و کودک، به پستویی گذاشت
بی تکلف، بی تعلق، صاف و ساده، بی ریا
قلب خود را در ره جانان نموده، کیمیا
عطشی بود در این شهر بلا، واویلا
تشنه بودند همه اهل ولا، واویلا
عموی تشنه ی شش ماهه ی من در اینجا
چون به گریه طلبید آب زِ ما، واویلا
عطشُ و تشنگیُ و سلسله ها را دیدم
وسط معرکه من، صوم و صلا را دیدم
تازه لبخند به لبهای عمویم گُل کرد
گُل خون، تیر سه شعبه و وفا را دیدم
در لحظه ی اتمام حج آن ختم مُرسَل
آمد برای حضرتش یک وحی مُنزَل
کَز بهر اکمال رُسُل، امر الهی
باید که رَه روشن شود، از هر تباهی