مادری دارم که چندی هست دوری کرده او
از دو پای چابُک و دستان نَرم و پُر تَوان
دست و پایش پینه بسته، روی ماهش چون کویر
سر چو کابین قطاری، سِیرِ او در آسمان
زانوانش بی رَمَق، چشمان تیزش تارِ تار
نه خوراکی و نه خوابی، نه رفیق و هم زبان
قامت رَعنای او اکنون چُو عُرجون القَدیم
فکر او باشد زیارت، خادمه بر جانِ جان
در جوانی تا توانسته برایم، هرچه کرد
لیک اکنون اوفتاده در کناری یک جهان
انتهای آرزویش وصل بر جانان خویش
خسته از دنیای فانی، بی وفا و بی کران
افتخارش هم سفر باشد، مدینه، کربلا
بیت حق، شاه نجف، بِنتُ الحُسین و اُختِ جان
کاظمین و سامرا و عشق عالم فاطمه
انتهایش هم نمازی در محیط جمکران
او رضایی باشد و باشد رضایش در رضا
هر کجا او می رود گوید رِضایم مهربان
شاعری دلخسته ام من هم به پا بُوسی روم
گویم آقا این «کمیلت» آمد اینجا میهمان
یا رضا دلهای بسیاری پریشان تو هست
بینِ مهمانان تو آقای ما صاحب زمان
چون ببینم روی ماهش در میان زائران
ذکر لبهایم شود یا صاحب العصر الامان