.
نفرتی در وجودشان جاری
غرق وحشت زِ مرد میدانند
لاله ها را نموده رنگ شفق
تا که شیر از سگان بترسانند
صبح ات سپید، ای که سیاهی چشیده ای
اندر فراق حضرت صاحب چه دیده ای
تو سر بلند به گوشه ی تاریخ در نوا
گرچه سکوت کرده ای و قد خمیده ای
دل ما با فلسطین است آنها را نمی دانم
از این احوال غمگین است آنها را نمی دانم
به هر جا موشکی و کودکی و مادری در خون
دلم را داغ سنگین است آنها را نمی دانم