حیف مولا مردم کوفه تو را نشناختند
در غریبی بودی و آقا تو را نشناختند
مردم دوران تو جاهل، امیدی کِی بُوَد
مردم دوران آخر هم تو را نشناختند
چون نگاهی می کنم در بین یارانت علی
بی گمان گویم که آنان هم تو را نشناختند
در خیالم جمع می سازم کُلِّ عُشاق جهان
غیر تو معشوق گَر دارند تو را نشناختند
در فراز منبر کوفه فراوان گفته ای
حرفهایت را شنیدند و تو را نشناختند
در غدیر خُم رسالت با وجودت شد تمام
دست تو در دست احمد دیده و نشناختند
نیمه شب بر چاه می بُردی شکایت ای عزیز
چاه خونین را بدیدند و تو را نشناختند
بر سر هر بی کس و بی یاوری دستان تو
دست تو بر سر بدیدند و تو را نشناختند
آسمان و عرش در زیر قدم های تو بود
نور و گرمایت عیان دیده، تو را نشناختند
ذوالفقارت یاور مظلوم و بر دشمن چو رَعد
مرحمت ها کرده ای اما تو را نشناختند
قاتل خود را کنی بیدار در وقت نماز
سجده در خون کرده ای مولا تو را نشناختند
بین دیوار و در خانه به دنبال تو من
محسنت هم غرق خون بود و تو را نشناختند
تشت پر از لخته های آن جگر آمد به یاد
حُسن عالم گَشته خاموش و تو را نشناختند
در بیابان بلا دنبال جای پای تو
دیده اند خورشید را بر نیزه و نشناختند
دخترت زینب شده قدش خم و مویش سفید
آل پیغمبر به شام آمد ولی نشناختند
در کنار علقمه گردیده دستانی جدا
غیرت و مردانگی را دیده و نشناختند
من نمی دانم چه گویم ای امیر مؤمنان
بس همی گویم که در حَقّ، خالقت نشناختند
یک ستاره در کویر تشنه سو سو می زند
آن سه ساله گشته چون زهرا ولی نشناختند