گویم برای شما یک حکایتی
نه از زمان دور، که اکنون به حالتی
ساعت گرفته نام دری از بلاد شام
که از بهر شیعه ی حیدر دهد پیام
هرکس به محفل زینب اشاره کرد
قلب عزیز فاطمه را پاره پاره کرد
این حال ماست که در آن ما به غفلتیم
شبهای قدر آمده و غرق حیرتیم
هر لحظه توبه ای و دوباره همان گناه
شیعه تو باشی و محبوس قعر چاه
حالا نگر به پشت در این دل سیاه
مهدی فاطمه چندی کشیده آه
بر گو کجاست فرق تو و شامی و ستم
دادی عذاب امامت تو بیش و کم
ما بین تو و مردم شام بلا چه فرق
آنها به جهل و تو اندر گناه غرق
آل علی همه مظلوم و بی کسند
مردم به داد مهدی زهرا نمی رسند
ای مهربان بیا کم ما را قبول کن
این تیرگی دل بستان، غرق نور کن
مهدی بیا دل ما را صبور کن
یک لحظه از دریچه ی قلبم عبور کن
ما راه کربلا بشناسیم و بس همی
اشکی به روضه ها بشناسیم و بس همی
دستان ما تهی، تو بیا دست ما بگیر
زین پس نگه بدار که نگردم دگر اسیر
شهوت، گنه، هوس و هزاران غم دگر
دستان من ببسته و من از تو بی خبر
ما را محب خود بنما ای عزیز جان
الغوث و الامان به تو یا صاحب الزمان
قدرم گذشت، درد دلم را کجا برم
غم روی غم شده، دل خود کربلا برم
ما را گدای آل علی آفریده اند
اما به غیر معصیت از ما چه دیده اند