دیده ی خود به گناه و به حرام آلودی
بی حیا در حرم یار تو مهمان بودی
نفس سرکش به کجاها که نرفت و ننشست
چقدر خوب که مولا زِ حیا دیده بِبَست
خسته اکنون زِ نگاه و زِ خطا و زِ هوس
سر نهادم به حریمت که رهانی زِ قفس
دیگر این دیده نبارید به یادت ارباب
سیل غم برده دل و مانده ام اکنون در خواب
مهدیا دل نگرانم که زِ مَن رُخ گیری
تو همه هستی و امید منی در پیری
گر چه دانم نِگه من نبُوَد لایق تو
با همین کوه گُنَه عاشقم و عاشق تو
دل من خسته شد از بی سر و پایی مولا
گو به من این شب جمعه تو کجایی مولا