ای امیر وطن عشق دلت با ما نیست
و به ظاهر همه گودند دلم زهرائیست
بس گنه کرده ام از خجلت تو می میرم
و به والله بدون تو مرا تنهائیست
شب جمعه است بیا چهره ی خود را بنما
به خدا نوکری خانه ی تو آقائیست
جان حیدر تو مرا وعده ی دیدار مده
روی گردان مشو از من که دلم هرجائیست
تو بخوان گر که نخوانی دلم از دست رود
به رقیه قسمت می دهم او بابائیست
من دگر خسته ام و این جگرم می سوزد
اشک خون آید و چشمان ترم می سوزد