در ذهن من همیشه سئوالی بود عیان
آخر چرا بود حرم بی بی ام نهان
مولا چرا عزیز دلش را شبانه شست
از زیر پیرهن بدن آن یگانه شست
مولا چرا تمام حرم را به صبر خواند
اما به غسل فاطمه صبری برش نماند
سر را نهاده به دیوار و ناله زد
از جام عشق عزیزش پیاله زد
گفتا به من نگفت که بازو چنین شده
آیا حقیقت است که نقش زمین شده
آخر چگونه شد که رهش را عدو گرفت
وقتی زمین بخورد کسی دست او گرفت
با گریه ی حسن همه حق بر ملا شده
تازه پدر به درد پسر آشنا شده
گفتا حسن به درد و غم و ناله با پدر
از کوچه و مادر و خاکی که شد به سر
دشمن قواله ی فدکش را از او گرفت
دیدم چو چادر خاکی، گلو گرفت
گفتم بیا برویم از گذار جهل
کین یک صفت زدنت را نموده سهل
مادر میان کوچه به دنبال چیستی
این بی حیا، چه بفهمد تو کیستی
باشد یسار منزلمان، مادرم بیا
دستم به سوی یمین می کشی چرا
دیدم کبودی صورت به کوچه من
مادر بگفت، که نگویی به کس حسن
حالا که رفت، گفتن رازش عیان شده
غم های عالمی به دل شیعیان شده