من مست وجودت شدم و عاشق مویت
افتاده دل زخمی من پای سبویت
پُر گشته مِی جام من از لعل لب تو
من ماندم و جام و هوسِ دیدن رویت
ای عاشق، عاشق کُشِ تنها به کجایی
دستان منِ خسته بلند است به سویت
خود جلوه کن ای شاه، مرا نیست امیدی
افتاده و خیزان بکشم خویش به کویت
من را بنگر خسته و تنها و گنهکار
خُلق تو حَسَن باشد و صد حُسن به خویت
گویند تو حساس به نام قمر هستی
کامل شده مهتابِ سحر، آمده بویت
من تشنه ی دیدارم و دنبال نشانی
چون رود سرازیر شوم تا سر کویت
یادتان هست که این چشم ترم گقت حسین
مادرم روضه گرفت و پدرم گفت حسین
روضه خوان از عطش و آب برایم می خواند
ناگهان در قَلَیان دور و برم گفت حسین
مات و مبهوت به دنبال صدا می گشتم
آسمان نور شد و ماه کرم گفت حسین
آنقدر ابر شدم تا به سحر باریدم
هم زبان با غم تو، درد سرم گفت حسین
سر شب حسرت دیدار مرا با خود برد
در سحر بود که آه سحرم گفت حسین
میل پرواز کِشَد روح مرا سمت حرم
چون گشودم پر خود، بال و پرم گفت حسین
وقت رویا که مرا سمت حرم می بردند
دیدم آرام دِلِ، در به درم گفت حسین
.
نفرتی در وجودشان جاری
غرق وحشت زِ مرد میدانند
لاله ها را نموده رنگ شفق
تا که شیر از سگان بترسانند
صبح ات سپید، ای که سیاهی چشیده ای
اندر فراق حضرت صاحب چه دیده ای
تو سر بلند به گوشه ی تاریخ در نوا
گرچه سکوت کرده ای و قد خمیده ای
دل من با شهیدان است شماها را نمی دانم
برای دین پریشان است شماها را نمی دانم
تمام عمر خود را من تلف کردم در این دنیا
وجودم کنج زندان است شماها را نمی دانم
دل ما با فلسطین است آنها را نمی دانم
از این احوال غمگین است آنها را نمی دانم
به هر جا موشکی و کودکی و مادری در خون
دلم را داغ سنگین است آنها را نمی دانم